بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول
|
|
که جان را میکند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
|
بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهی اطلس
|
|
بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل
|
روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر
|
|
که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل
|
روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش
|
|
میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل
|
چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده
|
|
اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل
|
توی عمر جوان من، توی معمار جان من
|
|
که بیتدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل
|
خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد
|
|
چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل
|
فلکهاییست روحانی، بجز افلاک کیوانی
|
|
کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل
|
مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را
|
|
تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل
|
مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد
|
|
ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل
|
خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش
|
|
که معنی در نمیگنجد درین الفاظ مستعمل
|
دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
|
|
ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
|
بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا
|
|
بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا
|
پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر
|
|
شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا
|
منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من
|
|
یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا
|
به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی
|
|
بهر دم میکشی گوشم که ای پسمانده، هی پیشآ
|
ندیدم هیچ مرغی من که بیپری برون پرد
|
|
ندیدم هیچ کشتی من که بیآبی رود عمدا
|
مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی
|
|
که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا
|
درون سینه چون عیسی نگاری بیپدر صورت
|
|
که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
|
عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی
|
|
که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!
|
چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری
|
|
همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا
|
نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟
|
|
زهی انوار تابنده، زهی خورشید جانافزا
|
بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان
|
|
که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا
|
زهی شیرینی حکمت که سجده میکند قندش
|
|
بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش
|
بیار از خانهی رهبان میی همچون دم عیسی
|
|
که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی
|
چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها
|
|
که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی
|
ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد
|
|
بهشت بینظیرست او، نموده رو درین دنیا
|
بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت
|
|
اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی
|
درین خانهی خیال تن که پرحورست و آهرمن
|
|
بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی
|
بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را
|
|
که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی
|
هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو
|
|
ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی
|
تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق
|
|
که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی
|
به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر
|
|
که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی
|
جهانی بتپرست آمد، ز صورتهاش مست آمد
|
|
بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی »
|
خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی
|
|
رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی
|
دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی
|
|
شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی
|
مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل
|
|
جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل
|
فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او
|
|
برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل
|
درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین
|
|
که میتابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل
|
گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه
|
|
چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل
|
فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود
|
|
برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل
|
درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان
|
|
بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل
|
جهان بینوا را جان بداده صد در و مرجان
|
|
که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل
|
میان کاروان میرو، دلا آهسته آهسته
|
|
بسوی حلقهی خاص و حضور شهریار ای دل
|
چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی
|
|
چو ابنالوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل
|
چو موسیقار میخواهی برون آ از زمین چون نی
|
|
وگر دیدار میخواهی مخور شب کوکنار ای دل
|
خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه
|
|
هزار استاد میبینم، نه چون تو پیشه کار ای دل
|
بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی
|
|
برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی
|