پیکان آسمان که به اسرار ما درند
|
|
ما را کشان کشان به سماوات میبرند
|
روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید
|
|
کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!
|
ما سایهوار در پی ایشان روان شویم
|
|
تا سایها ز چشمهی خورشید برخورند
|
زیرا که آفتاب پرستند، سایها
|
|
چون او مسافر آمد، اینها مسافرند
|
از عقل اولست در اندیشه عقلها
|
|
تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند
|
اول بکاشت دانه و آخر درخت شد
|
|
نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند
|
خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است
|
|
پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند
|
مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل
|
|
نی بستهی منازل و پالان و استرند
|
از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست
|
|
اجزای ما چو دل ز بر چرخ میپرند
|
خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!
|
|
این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
|
لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق
|
|
اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند
|
رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران
|
|
در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
|
بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی
|
|
از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند
|
چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار
|
|
ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار
|
رو سوی آسمان حقایق بدان رهی
|
|
کان سوی راه رو نه پیادهست نه سوار
|
بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟
|
|
میتاز گرم و روشن و خوش، آفتابوار
|
تقلید چون عصاست بدستت در این سفر
|
|
وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار
|
موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش
|
|
آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار
|
امروز دل درآمد بیدست و پا ، چو چرخ
|
|
از بادهای لعل برفته ز سر خمار
|
گفتم: « دلا چه بود که گستاخ میروی؟ »
|
|
گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار
|
امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم
|
|
زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار
|
در مرغزار چرخ که ثورست با اسد
|
|
یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار
|
سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون
|
|
حراقهایست کون و عدم در ستارهبار
|
استارهای سعد جهد سوی عاشقان
|
|
حراقهشان شودز ستاره چو صد نگار
|
استارهای نحس، به نحسان سعدرو
|
|
در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار
|
قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشتهاند
|
|
همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار
|
نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال
|
|
نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار
|
ترجیع ثالثم چو مثلث طربفزاست
|
|
گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست
|
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست
|
|
هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست
|
در مغز علتیست اگر این مثلثم
|
|
خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست
|
از جام آفتاب حقایق بهر زمان
|
|
خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست
|
آن لعل نی که از رخ خود بیخبر بود
|
|
نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست
|
آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط
|
|
وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست
|
بندهی خداست خاص ولیکن چو بنده مرد
|
|
لا گشت بنده و سپس لا همه خداست
|
بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد
|
|
بویی نبرد عقل همه جهد او هباست
|
آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام
|
|
آن را بقا رسید که کلی او فناست
|
در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود
|
|
موجود مطلق آمد و بیکبر و بیریاست
|
وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید
|
|
کان آفتاب نیر و این شعلهی سهاست
|
آیینهی جمال الهیست روح او
|
|
در بزم عشق جسمش جام جهان نماست
|
زین جام هرکه بادهی اسرار درکشید
|
|
محو وصال دلبر و مستغرق لقاست
|
هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال
|
|
این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست
|
اکسیر عشق را به طلب در وجود او
|
|
تا آن شوی تو جمله به انعام جود او
|