بیا، که باز جانها را شهنشه باز میخواند
|
|
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت میراند
|
بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
|
|
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند
|
مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
|
|
که باغ وبیشه میخندد، که برگ تازه افشاند
|
بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد
|
|
بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند
|
صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری
|
|
که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند
|
صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت
|
|
بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار میماند
|
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
|
|
پی این بود، میدانی، که عالم را بخنداند
|
قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر
|
|
بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی میداند؟!
|
یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهی حیوان
|
|
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند
|
چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
|
|
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند
|
درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
|
|
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند
|
بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
|
|
بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »
|
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن
|
|
درخت از باد میرقصد کچون من بیقرارست آن
|
زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان
|
|
چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن
|
عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن
|
|
و یا در مغز هر نغزی، شراب بیخمارست آن
|
نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی
|
|
چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن
|
همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس
|
|
که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن
|
بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون
|
|
ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن
|
بخوری میکند ریحان، که هنگام وصال آمد
|
|
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن
|
حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد
|
|
که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارشت آن
|