پنجم

ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح چونک در خشم کمین بخشش او جان باشد
عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد
شمس تبریز! بجز عشق ز من هیچ مجو زان کسی داد سخن جو که سخن‌دان باشد
شمس تبریز چو میخانه‌ی جان باز کند هر یکی را بدهد باده و جانباز کند

ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو
غم و اندیشه! برو روزی خود بیرون جو روزی ما بجز از لطف و کرم نیست برو
شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل درمیا کین سر حد جای تو هم نیست برو
خفته‌ایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو
ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار دل پر آتش ما قابل دم نیست برو
علف غم به یقین عالم هستی باشد جای آسایش ما جز که عدم نیست برو
شمس تبریز اگر بی‌کس و مفرد باشد آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو
شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تن‌اند پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند