آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا
|
|
ای صنم زود بیا زود بیا زود بیا
|
سود و سرمایهی من گر رود باکی نیست
|
|
ای تو عمر من و سرمایهی هر سود بیا
|
مونس جان و دلم بیرخ تو صبری بود
|
|
آتشت صبر و قرارم همه بربود بیا
|
غرض از هجر گرت شادی دشمن بودست
|
|
دشمنم شاد شد و سخت بیاسود بیا
|
گوهر هردو جهان! گرچه چنین سنگ دلی
|
|
آب رحمت ز دل سنگ چو بگشود بیا
|
نالهای دل و جان را جز تو محرم نیست
|
|
ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا
|
شمس تبریز! مگو هجر قضای ازلست
|
|
کانچ خواهی تو قضا نیز همان بود بیا
|
شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند
|
|
ماه دراعهی خود چاک برای تو زند
|
رحم عشق چو ویی را نبود هیچ رفو
|
|
صبر کن هیچ مگو هیچ مگو هیچ مگو
|
طلب خانه وی کن که همه عشق دروست
|
|
میدو امروز برین دربدر و کوی به کو
|
ای بسا شیر که آموختیش بز بازی
|
|
سوی بازار که برجه هله زیرک هله زو
|
آب خوبی همه در جوی تو آنگه گویی
|
|
بر در خانهی ما تخته منه جامه مشو
|
سیاهی غم ار شاد شوم معذورم
|
|
که ببردست از آن زلف سیه یک سر مو
|
روبرو مینگرم وقت ملامت بعذول
|
|
که دران خال نگر یک نظر ای جان عمو
|
شمس تبریز! چو در جوی تو غوطی خوردم
|
|
جامه گم کردم و خود نیست نشان از لب جو
|
شمس تبریز که زو جان و جهان شادانست
|
|
آنک دارد طرفی از غم او شاد آنست
|
ز اول روز که مخموری مستان باشد
|
|
ساغر عشق مرا بر سر دستان باشد
|
از پگه پیش رخ خوب تو رقاص شدیم
|
|
این چنین عادت خورشید پرستان باشد
|
لولی دیده بران زلف رسن میبازد
|
|
زانک جانبازی ازان روی بس آسان باشد
|
شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم
|
|
کز لب تو شکرم در بن دندان باشد
|
ای عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح
|
|
چونک در خشم کمین بخشش او جان باشد
|
عدد ریگ بیابان اگرم باشد جان
|
|
بدهم گر بدهی بوسه چه ارزان باشد
|
شمس تبریز! بجز عشق ز من هیچ مجو
|
|
زان کسی داد سخن جو که سخندان باشد
|
شمس تبریز چو میخانهی جان باز کند
|
|
هر یکی را بدهد باده و جانباز کند
|
ای غم آخر علف دود تو کم نیست برو
|
|
عاشقانیم که ما را سر غم نیست برو
|
غم و اندیشه! برو روزی خود بیرون جو
|
|
روزی ما بجز از لطف و کرم نیست برو
|
شادی هردو جهان! در دل عشاق ازل
|
|
درمیا کین سر حد جای تو هم نیست برو
|
خفتهایم از خود و بیخود شده دیوانه ازو
|
|
دان که بر خفته و دیوانه قلم نیست برو
|
ای غم ار دم دهی از مصلحت آخر کار
|
|
دل پر آتش ما قابل دم نیست برو
|
علف غم به یقین عالم هستی باشد
|
|
جای آسایش ما جز که عدم نیست برو
|
شمس تبریز اگر بیکس و مفرد باشد
|
|
آفتابست ورا خیل و حشم نیست برو
|
شمس تبریز! تو جانی و همه خلق تناند
|
|
پیش جان و تن تو صورت تنها چه تنند
|