ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما
|
|
بربند سر سفره بگشای ره بالا
|
ای یاوهی هر جایی وقتست که بازآیی
|
|
بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا
|
یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین
|
|
که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »
|
مرغت ز خور و هیضه ماندهست در این بیضه
|
|
بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها
|
بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر
|
|
خوش با شکم خالی مینالد چون سرنا
|
خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه
|
|
چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر میخا
|
بادی که زند بر نی قندست درو مضمر
|
|
وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا
|
گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی
|
|
کو سفرهی نانافزا کو دلبر جان افزا
|
از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم
|
|
کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا
|
صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید
|
|
لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا
|
هر سال نه جوها را می پاک کند از گل
|
|
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
|
بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را
|
|
تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا
|
سرنامهی تو ماها هفتاد و دو دفتر شد
|
|
وان زهرهی حاسد را هفتاد و دو دف تر شد
|
ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان
|
|
میغرد و میخواند جان را بسوی دریا
|
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن
|
|
بگشای در جنت یعنی که دل روشن
|
بس خدمت خیر کردی بس کاه و جوش بردی
|
|
در خدمت عیسی هم باید مددی کردن
|
گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی
|
|
گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردون
|
آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد
|
|
کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن
|
تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی
|
|
رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من
|
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان
|
|
بیبرگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن
|
سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن
|
|
بیسنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن
|
ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل
|
|
تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن
|
تا چند ازین کو کو چون فاختهی رهجو
|
|
میدرد این عالم از شاهد سیمین تن
|
هر شاهد چون ماهی رهزن شده بر راهی
|
|
هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن
|
جانبخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان
|
|
مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن
|
شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو
|
|
از شیر بگیر این خو مردی نهی آخر زن
|
پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه
|
|
شمشیر وغا برکش کمیخت اسد برکن
|
ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو
|
|
تا روح روان گردد چون آب روان در جو
|
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش
|
|
از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش
|
با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم
|
|
چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش
|
یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی
|
|
کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش
|
بیمستی آن ساغر مستست دل و لاغر
|
|
بیسرمهی آن قیصر هر چشم بود اعمش
|
در بیشهی شیران رو تا صید کنی آهو
|
|
در مجلس سلطان رو وز بادهی سلطان چش
|
هر سوی یکی ساقی با بادهی راواقی
|
|
هر گوشه یکی مطرب شیرین ذقن و مهوش
|
از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی
|
|
یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش
|
در شش جهة عالم آن شیر کجا گنجد
|
|
آن پنجهی شیرانه بیرون بود از هر شش
|
خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی
|
|
از وش علیهم دان این شعشعه و این رش
|
نوری که ذوق او جان مست ابد ماند
|
|
اندر نرسد وا خورشید تو در گردش
|
چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون
|
|
تا بود سرم بیرون میگفت لبم خوش خوش
|
تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت
|
|
جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش
|
شرحی که بگفت این را آن خسرو بیهمتا
|
|
چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش
|
آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون
|
|
هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون
|