خواهی ز جنون بویی ببری | ز اندیشه و غم میباش بری | |
تا تنگ دلی از بهر قبا | جانت نکند زرین کمری | |
کی عشق تو را محرم شمرد | تا همچو خسان زر میشمری | |
فوق همهای چون نور شوی | تا نور نهای در زیر دری | |
هیزم بود آن چوبی که نسوخت | چون سوخته شد باشد شرری | |
وانگه شررش وا اصل رود | همچون شرر جان بشری | |
سرمه بود آن کز چشم جداست | در چشم رود گردد نظری | |
یک قطره بود در ابر گران | در بحر فتد یابد گهری | |
خار سیهی بد سوختنی | گردش گل تر باد سحری | |
یک لقمه نان چون کوفته شد | جان گشت و کند نان جانوری | |
خون گشت غذا در پیشه وری | آن لقمه کند هم پیشه وری | |
گر زانک بلا کوبد دل تو | از عین بلانوشی بچری | |
ور زانک اجل کوبد سر تو | دانی پس از آن که جمله سری | |
در بیضه تن مرغ عجبی | در بیضه دری ز آن مینپری | |
گر بیضه تن سوراخ شود | هم پر بزنی هم جان ببری | |
سودای سفر از ذکر بود | از ذکر شود مردم سفری | |
تو در حضری وین وهم سفر | پنداشت توست از بیهنری | |
یا رب برهان زین وهم کژش | تو وهم نهی در دیو و پری | |
چون در حضری بربند دهان | در ذکر مرو چون در حضری |