نشانت کی جوید که تو بینشانی
|
|
مکانت کی یابد که تو بیمکانی
|
چه صورت کنیمت که صورت نبندی
|
|
که کفست صورت به بحر معانی
|
از آن سوی پرده چه شهری شگرفست
|
|
که عالم از آن جاست یک ارمغانی
|
به نو نو هلالی به نو نو خیالی
|
|
رسد تا نماند حقیقت نهانی
|
گدارو مباش و مزن هر دری را
|
|
که هر چیز را که بجویی تو آنی
|
دلا خیمه خود بر این آسمان زن
|
|
مگو که نتانم بلی میتوانی
|
مددهای جانت همه ز آسمانست
|
|
از آن سو رسیدی همان سوی روانی
|
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها
|
|
نداند که تو حاضر هر گمانی
|
به چه عذر آید چه روپوش دارد
|
|
که تو نانبشته غرض را بخوانی
|
خنک آن زمانی که ساقی تو باشی
|
|
بریزی تو بر ما قدحهای جانی
|
ز سر گیرد این دل عروج منازل
|
|
ز سر گیرد این تن مزاج جوانی
|
خنک آن زمانی که هر پاره ما
|
|
به رقص اندرآید که ربی سقانی
|
گرانی نماند در آن جا و غیری
|
|
که گیرد سر مست از می گرانی
|
به گفت اندرآیند اجزای خامش
|
|
چنان که تو ناطق در آن خیره مانی
|
چهها میکند مادر نفس کلی
|
|
که تا بیلسانی بیابد لسانی
|
ایا نفس کلی به هر دم کیاست
|
|
کیت میفرستد به رسم نهانی
|
مگو عقل کلی که آن عقل کل را
|
|
به هر دم کسی میکند مستعانی
|
که آن عقل کلی شود عقل کلی
|
|
گر آبی نیاید ز بحر عیانی
|