پدید گشت یکی آهوی در این وادی
|
|
به چشم آتش افکند در همه نادی
|
همه سوار و پیاده طلب درافتادند
|
|
بجهد و جد نه چون تو که سست افتادی
|
چو یک دو حمله دویدند ناپدید شد او
|
|
که هیچ بوی نبردی کسی به استادی
|
لگامها بکشیدند تا که واگردند
|
|
نمود باز بدیشان فزودشان شادی
|
چو باز حمله بکردند باز تک برداشت
|
|
که باد در پی او گم کند همیبادی
|
بر این صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس
|
|
ز هم شدند جدا و بکرد وحادی
|
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط
|
|
یکی پی بز کوهی و راه بغدادی
|
گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند
|
|
یکی به طمع در آهو یکی به آزادی
|
جماعتی که بدیشانست میل آن آهو
|
|
چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی
|
از این جماعت قومی که خاصتر بودند
|
|
به چشم مست بیاموختشان هم اورادی
|
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند
|
|
ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی
|
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود
|
|
که اندک اندک گستاخ کردشان هادی
|
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی
|
|
به شکلهای عجایب مثال شیادی
|
ازانک زهره بدرد دل ضعیفان را
|
|
چه تاب دارد خود جان آدمیزادی
|
که آسمان و زمین بردرد اگر بیند
|
|
یکی صفت ز صفتهای مبدی بادی
|
که باشد آنک بگفتم خیال شمس الدین
|
|
که او مراست خدیو و مجیر بیدادی
|
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من
|
|
وگر شود به نصیحت هزار عبادی
|
که اوست اصل بصیرت پناه عالم کشف
|
|
کز او بیابد بنیاد دید بنیادی
|
ایا جمال تو را او جمال داد و نمک
|
|
ایا کمال تو از رشک او بیفزادی
|
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان
|
|
از آن گهی که تو اندر ضمیر و دل یادی
|
اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی
|
|
ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی
|
کفیل قافیه عمر سایهاش بادا
|
|
ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی
|