ز بامداد دلم میجهد به سودایی
|
|
ز بامداد پگه میزند یکی رایی
|
چگونه آه نگویم که آتشی بفروخت
|
|
که از پگه دل من گشت آتش افزایی
|
فسون ناله بخوانم بر اژدهای غمش
|
|
که آتشست دم او و ناله سقایی
|
عجب که دوش کجا بوده است این دل من
|
|
که بر رخ دل من هست تازه صفرایی
|
به سوی جسم چو خاکسترم میا گستاخ
|
|
که زیر اوست یکی آتشی و دریایی
|
به خوی آتش او من همیروم ای یار
|
|
به حیلهها و به تزویرها و هیهایی
|
ز دردمیدن عشقش دلم شکست آورد
|
|
که عشق را دم تندست و دل چو سرنایی
|
به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق
|
|
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
|
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
|
|
که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
|