به حق آنک تو جان و جهان جانداری
|
|
مرا چنانک بپروردهای چنان داری
|
به حق حلقه عزت که دام حلق منست
|
|
مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری
|
به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست
|
|
چنان کنی که مرا در میان جان داری
|
به حق گنج نهانی که در خرابه ماست
|
|
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
|
به حق باغی کز چشم خلق پنهانست
|
|
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
|
به حق بام بلندی که صومعه ملکست
|
|
مرا به بام برآری چو نردبان داری
|
دری که هیچ نبستی به روی ما دربند
|
|
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
|
چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست
|
|
چه حکمتست که نزدیک را فغان داری
|
در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست
|
|
تو نیز ظاهر میکن اگر بیان داری
|
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
|
|
برای پختن خامی چو دیگدان داری
|
به برج آبی فرمود خاک را تر کن
|
|
به شکر آنک درون چشمه روان داری
|
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
|
|
که از گشایش بیچون ما نشان داری
|
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
|
|
دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری
|
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
|
|
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
|
هر آنک او هنری دارد او همیکوشد
|
|
که شهره گردد در دانش و عنان داری
|
هنروری که بپوشد هنر غرض آنست
|
|
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
|
وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست
|
|
که شهره گردد در دانش و صوان داری
|
نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند
|
|
که ای نتیجه خاک از درونه کان داری
|
که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون
|
|
مقام گنجم و تو حبهای از آن داری
|
منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی
|
|
مرید پیر شو ار دولت جوان داری
|
اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش
|
|
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
|
بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل
|
|
بچفس بر کل زیرا کل کلان داری
|
گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین
|
|
وگر جدا هلیش از یقین گمان داری
|
دلیل سود ندارد تو را دلیل منم
|
|
چو بیمنی نرهی گر دلیل لان داری
|
اگر دعا نکنم لطف او همیگوید
|
|
که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری
|
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
|
|
شعار شعر مرا با روان روان داری
|
جواب داد مرا لطف او که ای طالب
|
|
خود این شدست ز اول چه دل طپان داری
|
دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم
|
|
سخن تو گوی که گفتار جاودان داری
|
بیار معنی اسما تو شمس تبریزی
|
|
در آسمان چو نهای تا چه آسمان داری
|