رهید جان دوم از خودی و از هستی | شدهست صید شهنشاه خویش در مستی | |
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه | زهی بلند که جان گشت در چنین پستی | |
درست گشت مرا آنچ من ندانستم | چو در درستی ای مه مرا تو بشکستی | |
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد | چو خون بجستم از تن زهی سبک دستی | |
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم | که مژده ده که ز رنج وجود وارستی | |
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزد | نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی | |
ز شمس تبریز این جنسها بخر بفروش | ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی |