بیامدیم دگربار سوی مولایی
|
|
که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی
|
هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد
|
|
کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی
|
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
|
|
نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی
|
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
|
|
که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی
|
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
|
|
که میرسید به گوش از هواش هیهایی
|
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
|
|
که فرق سجده کنش هست آسمان سایی
|
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
|
|
که هست بلبل او را غلام عنقایی
|
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
|
|
که مشک پر نشود بیوجود سقایی
|
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
|
|
که نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی
|
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
|
|
که شد ز نقل خوشش کام نیشکرخایی
|
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
|
|
که جان چو رعد زند در خمش علالایی
|
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
|
|
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی
|
خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را
|
|
که هست بر تو موکل غیور لالایی
|
حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو
|
|
که نیست درخور آن گفت عقل گویایی
|