دلا همای وصالی بپر چرا نپری
|
|
تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری
|
تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر
|
|
به شکل دل شدهای تا هزار دل ببری
|
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
|
|
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
|
روان چرات نیابد چو پر و بال ویی
|
|
نظر چرات نبیند چو مایه نظری
|
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند
|
|
خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری
|
چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید
|
|
که او فنا نشود از مسی به وصف زری
|
کیست دانه مسکین چو نوبهار آید
|
|
که دانگیش نگردد فنا پی شجری
|
کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار
|
|
بدل نگردد هیزم به شعله شرری
|
ستارههاست همه عقلها و دانشها
|
|
تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری
|
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
|
|
اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
|
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم
|
|
فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری
|
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
|
|
گذشتهست ز اوهام جبری و قدری
|