ز بامداد درآورد دلبرم جامی
|
|
به ناشتاب چشانید خام را خامی
|
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
|
|
نه نقل او چو خسیسان به قند و بادامی
|
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
|
|
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
|
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
|
|
مکن مکن که کم افتد چنین به ایامی
|
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
|
|
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
|
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی
|
|
کی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی
|
هزار مینکند آنچ کرد دشنامش
|
|
خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی
|
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
|
|
که او خراب کند عالمی به پیغامی
|
دلی بیابد تا این سخن تمام کنم
|
|
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
|
سری نهادم بر پای او چو مستان من
|
|
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
|
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
|
|
غریب دلبریی و بدیع انعامی
|
وانگه از سر دقت به حاضران میگفت
|
|
نه درخورست چنین مرغ با چنین دامی
|
به باغ بلبل مستم صفیر من بشنو
|
|
مباش در قفصی و کناره بامی
|
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
|
|
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
|