خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری
|
|
چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری
|
فرشتهای کنمت پاک با دو صد پر و بال
|
|
که در تو هیچ نماند کدورت بشری
|
نمایمت که چگونهست جان رسته ز تن
|
|
فشانده دامن خود از غبار جانوری
|
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
|
|
تو را خلاص نمایم ز روز و شب شمری
|
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
|
|
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
|
روان شدهست نسیم از شکرستان وصال
|
|
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری
|
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
|
|
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
|
چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم
|
|
که تا میان من و تو نماند این دگری
|
بده بده هله ای جان ساقیان جهان
|
|
کرم کریم نماید قمر کند قمری
|
به آفتاب جلال خدای بیهمتا
|
|
نیافت چون تو مهی چرخ ازرق سفری
|
تمام این تو بگو ای تمام در خوبی
|
|
که بسته کرد مرا سکر باده سحری
|