چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی

چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی چو صیقلی غم‌ها را ز آینه رندیدی
چه جامه‌ها دردادی چه خرقه‌ها دزدیدی چه گوش‌ها بگرفتی به عیش دان بکشیدی
چه شعله‌ها برکردی چه دیک‌ها بپزیدی چه جس‌ها بگرفتی چه راه‌ها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی برون دل بدمیدی گشاد گلشن و باغی چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی دهان چرا بربستی قلم چرا بشکستی ورق چرا بدریدی
چه شاخه‌ها افشاندی چه میوه‌ها برچیدی ترش چرا بنشستی چه طالب تهدیدی