آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی
|
|
اه که چه میزیبدش بدخوی و سرکشی
|
گاه چو مه میرود قاعده شب روی
|
|
میکند از اختران شیوه لشکرکشی
|
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
|
|
تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر کشی
|
ای خنک آن دم که تو خسرو و خورشید را
|
|
سخت بگیری کمر خانه خود درکشی
|
از طرب آن زمان جامه جان برکنی
|
|
وز سر این بیخودی گوش فلک برکشی
|
هر شکری زین هوس عود کند خویش را
|
|
تا که بسوزد بر او چونک به مجمر کشی
|
آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست
|
|
نیست گنه باده را چونک تو کمتر کشی
|
بخت عظیمست آنک نقل ز جنت بری
|
|
خیر کثیرست آنک باده ز کوثر کشی
|
مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود
|
|
قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر کشی
|
گوید کز نور من ظلمت و کافر کجاست
|
|
تا که به شمشیر دین بر سر کافر کشی
|
وقت شد ای شمس دین مفخر تبریزیان
|
|
تا تو مرا چون قدح در می احمر کشی
|