اندر میان جمع چه جان است آن یکی
|
|
یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی
|
سوگند میخورم به جمال و کمال او
|
|
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
|
بر فرق خاک آب روان کرد عشق او
|
|
در باغ عشق سرو روان است آن یکی
|
جمله شکوفهاند اگر میوه است او
|
|
جمله قراضهاند چو کان است آن یکی
|
دل موج میزند ز صفاتش ولی خموش
|
|
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
|
روزی که او بزاد زمین و زمان نبود
|
|
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
|
قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان
|
|
تا من نگویم این که فلان است آن یکی
|
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
|
|
گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
|
گر چشم درد نیست تو را چشم باز کن
|
|
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
|
پیشش تو سجده میکن تا پادشا شوی
|
|
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
|
گر صد هزار خلق تو را رهزند که نیست
|
|
اندر گمان مباش که آن است آن یکی
|
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
|
|
گفتا عجب مدار چنان است آن یکی
|