اندر قمارخانه چون آمدی به بازی
|
|
کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی
|
با جمله سازواری ای جان به نیک خویی
|
|
این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی
|
گویی که من شب و روز مرد نمازکارم
|
|
چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی
|
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
|
|
شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی
|
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه
|
|
چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی
|
بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان
|
|
چون هست در رکابت چندین هزار تازی
|
شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان
|
|
باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی
|
در جانت دردمد شه از شادیی که جانت
|
|
هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی
|
سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان
|
|
در نور روی آن شه شاهانه میگرازی
|
شاهت همینوازد کای پیشوای خاصان
|
|
پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی
|
گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی
|
|
گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی
|
مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند
|
|
وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی
|
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز
|
|
گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی
|