زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری | چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری | |
زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری | زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری | |
زان روز و شب دریدم در عاشقی گریبان | تا تو ز مشرق دل چون مه سری برآری | |
زان اشکبار گشتم چون ابر در بهاران | تا نوبهار حسنت بر من کند بهاری | |
حمال آن امانت کان را فلکت نپذرفت | گشتم به اعتمادی کز لطف توست یاری | |
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم | از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری | |
بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد | تا بت پرست و بتگر یابند رستگاری |