ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی
|
|
چون جان و دل ببردی خود را تو درکشیدی
|
ما را چو سایه دیدی از پای درفتاده
|
|
جانا چو سرو سرکش از سایه سر کشیدی
|
چون سیل در کهستان ما سو به سو دوانه
|
|
اندر پیت تو خیمه سوی دگر کشیدی
|
تو آن مهی که هر کو آمد به خرمن تو
|
|
مانند آفتابش در کان زر کشیدی
|
کشتی ز رشک ما را باری چو اشک ما را
|
|
از چشم خود میفکن چون در نظر کشیدی
|
بر عاشقت ز صد سو از خلق زخم آید
|
|
از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی
|
یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین
|
|
یک قوم را به حجت اندر سفر کشیدی
|
آوه که شد فضولی در خون چند گولی
|
|
رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی
|
از چشم عاشقانت شب خواب شد رمیده
|
|
زیرا که بیدلان را وقت سحر کشیدی
|
ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد
|
|
خود جمله دل تو داری دل را تو برکشیدی
|
بس کن که نقل عیسی از بیخودی و مستی
|
|
در آخر ستوران در پیش خر کشیدی
|