گرمی مجوی الا از سوزش درونی
|
|
زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
|
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید
|
|
در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
|
آن نافههای آهو و آن زلف یار خوش خو
|
|
آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی
|
تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد
|
|
جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی
|
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو
|
|
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
|
بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند
|
|
آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
|
غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد
|
|
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
|
در عین درد بنشین هر لحظه دوست میبین
|
|
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
|
تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی
|
|
از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی
|