آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی
|
|
در دل چگونه آید از راه بیقیاسی
|
گر گویی میشناسم لاف بزرگ و دعوی
|
|
ور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی
|
بردانم و ندانم گردان شدهست خلقی
|
|
گردان و چشم بسته چون استر خراسی
|
میگرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی
|
|
گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
|
یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری
|
|
از کوری خرنده وز حاسدی نخاسی
|
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده
|
|
اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی
|
ای نفس مطمنه اندر صفات حق رو
|
|
اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی
|
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم
|
|
گوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی
|
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید
|
|
ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی
|
آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد
|
|
تو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی
|