گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی
|
|
گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی
|
خضرت چرا نخوانم کب حیات خوردی
|
|
پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی
|
گردت چرا نگردم چون خانه خدایی
|
|
پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی
|
جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی
|
|
نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی
|
فاروق چون نباشی چون از فراق رستی
|
|
صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی
|
اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی
|
|
اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی
|
هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی
|
|
هم سنبلش بسودی هم لاله زار گشتی
|
ای چشمش الله الله خود خفته میزدی ره
|
|
اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی
|
آنگه فقیر بودی بس خرقهها ربودی
|
|
پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی
|
هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری
|
|
گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی
|
از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی
|
|
هم از حساب رستی چون بیشمار گشتی
|
از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا
|
|
وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی
|
ای جان چون فرشته از نور حق سرشته
|
|
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
|
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
|
|
هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی
|
غم را شکار بودی بیکردگار بودی
|
|
چون کردگار گشتی باکردگار گشتی
|
گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی
|
|
عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی
|
نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی
|
|
کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی
|
باش از در معانی در حلقه خموشان
|
|
در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی
|