چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی
|
|
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
|
آب را در دهنم تلختر از زهر کنی
|
|
زهرهام را ببری در غم خود آب کنی
|
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی
|
|
اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی
|
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
|
|
گه به بارانش همی سخره سیلاب کنی
|
چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی
|
|
چون سوی دام روم دست به مضراب کنی
|
باادب باشم گویی که برو مست نهای
|
|
بی ادب گردم تو قصه آداب کنی
|
گر بباری تو چو باران کرم بر بامم
|
|
هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی
|
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
|
|
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
|
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
|
|
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
|
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
|
|
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
|
باز جان صید کنی چنگل او درشکنی
|
|
تن شود کلب معلم تش بیناب کنی
|
زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد
|
|
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
|
من که باشم که به درگاه تو صبح صادق
|
|
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
|
همه را نفی کنی بازدهی صد چندان
|
|
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
|
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
|
|
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
|
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
|
|
گوییش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
|