بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
|
|
ز آنک جان است و پی دادن جان میلرزی
|
از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود
|
|
جهت آینه بر آینه دان میلرزی
|
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
|
|
چونک تو جان جهانی تو جهان میلرزی
|
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست
|
|
سزدت گر جهت سود و زیان میلرزی
|
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد
|
|
که تو صیادی و با تیر و کمان میلرزی
|
تو به صورت مهی اما به نظر مریخی
|
|
قاصد کشتن خلقی چو سنان میلرزی
|
گه پی فتنه گری چون می خم میجوشی
|
|
گه چو اعضای غضوب از غلیان میلرزی
|
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
|
|
تو چرا همچو دل اندر خفقان میلرزی
|
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
|
|
باز چون برگ تو از باد خزان میلرزی
|
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
|
|
ظاهرا صف شکنی و به نهان میلرزی
|
قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند
|
|
سقف صبری تو که از بار گران میلرزی
|
چون که قاف یقین راسخ و بیلرزه بود
|
|
در گمانی تو مگر که چو کمان میلرزی
|
دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش
|
|
کز دم فال زنان همچو زنان میلرزی
|