قسمت ششم

دنیا طلبان ز حرص مستند همه موسی کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خدای بستند همه از دوستی حرص شکستند همه

ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه بی چشم تو نور نیست بر چشم همه
چشم همه را نظر بسوی تو بود از چشم تو چشمه‌هاست در چشم همه

چون باز سفید در شکاریم همه با نفس و هوای نفس یاریم همه
گر پرده ز روی کارها بر گیرند معلوم شود که در چه کاریم همه

ای روی تو مهر عالم آرای همه وصل تو شب و روز تمنای همه
گر با دگران به ز منی وای بمن ور با همه کس همچو منی وای همه

سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
دور از وطن خویش و به غربت مانده چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه

آنم که توام ز خاک برداشته‌ای نقشم به مراد خویش بنگاشته‌ای
کارم چو بدست خویش بگذاشته‌ای می‌رویم از آنسان که توام کاشته‌ای

ای غم که حجاب صبر بشکافته‌ای بی تابی من دیده و برتافته‌ای
شب تیره و یار دور و کس مونس نه ای هجر بکش که بی‌کسم یافته‌ای

دارم صنمی چهره برافروخته‌ای وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای
او عاشق دیگری و من عاشق او پروانه صفت سوخته‌ای سوخته‌ای

من کیستم آتش به دل افروخته‌ای وز خرمن دهر دیده بر دوخته‌ای
در راه وفا چو سنگ و آتش گردم شاید که رسم به صبحت سوخته‌ای

من کیستم از خویش به تنگ آمده‌ای دیوانه‌ی با خرد به جنگ آمده‌ای
دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت نالیدن پای دل به سنگ آمده‌ای

هستی که ظهور می‌کند در همه شی خواهی که بری به حال او با همه پی
رو بر سر می حباب را بین که چسان می وی بود اندر وی و وی در می وی

ای خالق ذوالجلال و ای بار خدای تا چند روم دربدر و جای به جای
یا خانه امید مرا در دربند یا قفل مهمات مرا دربگشای

یا پست و بلند دهر را سرکوبی یا خار و خس زمانه را جاروبی
تا چند توان وضع مکرر دیدن عزلی نصبی قیامتی آشوبی

یا سرکشی سپهر را سرکوبی یا خار و خس زمانه را جاروبی
بگرفت دلم ازین خسیسان یا رب حشری نشری قیامتی آشوبی

عهدی به سر زبان خود بربستی صد خانه پر از بتان یکی نشکستی
تو پنداری به یک شهادت رستی فردات کند خمار کاکنون مستی

غم جمله نصیب چرخ خم بایستی یا با غم من صبر بهم بایستی
یا مایه‌ی غم چو عمر کم بایستی یا عمر به اندازه‌ی غم بایستی

زلفت سیمست و مشک را کان گشتی از بسکه بجستی تو همه آن گشتی
ای آتش تا سرد بدی سوختیم ای وای از آنروز که سوزان گشتی

ای شیر خدا امیر حیدر فتحی وی قلعه گشای در خیبر فتحی
درهای امید بر رخم بسته شده ای صاحب ذوالفقار و قنبر فتحی

در کوی خودم مسکن و ماوا دادی در بزم وصال خود مرا جادادی
القصه به صد کرشمه و ناز مرا عاشق کردی و سر به صحرا دادی

اول همه جام آشنایی دادی آخر بستم زهر جدایی دادی
چون کشته شدم بگفتی این کشته‌ی کیست داد از تو که داد بی‌وفایی دادی

ای شاه ولایت دو عالم مددی بر عجز و پریشانی حالم مددی
ای شیر خدا زود به فریادم رس جز حضرت تو پیش که نالم مددی

من کیستم از قید دو عالم فردی عنقا منشی بلند همت مردی
دیوانه‌ی بیخودی بیابان گردی لبریز محبتی سرا پا دردی

از چهره همه خانه منقش کردی وز باده رخان ما چو آتش کردی
شادی و نشاط ما یکی شش کردی عیشت خوش باد عیش ما خوش کردی

عشقم دادی زاهل دردم کردی از دانش و هوش و عقل فردم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم میخواره و رند و هرزه گردم کردی

با فاقه و فقر هم نشینم کردی بی خویش و تبار و بی قرینم کردی
این مرتبه‌ی مقربان در تست آیا به چه خدمت این چنینم کردی

ای دیده مرا عاشق یاری کردی داغم زرخ لاله عذاری کردی
کاری کردی که هیچ نتوان گفتن الله الله چه خوب کاری کردی

ای دل تا کی مصیبت‌افزا گردی ای خون شده چند درد پیما گردی
انداختیم دربدر و کوی به کوی رسوا کردی مرا، تو رسوا گردی

ای آنکه به گرد شمع دود آوردی یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی
گر دود دل منست دیرت بگرفت ور خط به خون ماست زود آوردی

ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی گه فصل خزان و گه بهار آوردی
مردان جهان را همه بردی به زمین نامردان را بروی کار آوردی

ای کاش مرا به نفت آلایندی آتش بزدندی و نبخشایندی
در چشم عزیز من نمک سایندی وز دوست جدا شدن نفرمایندی

ای خالق ذوالجلال هر جانوری وی رهرو رهنمای هر بی خبری
بستم کمر امید بر درگه تو بگشای دری که من ندارم هنری

دستی نه که از نخل تو چینم ثمری پایی نه که در کوی تو یابم گذری
چشمی نه که بر خویش بگریم قدری رویی نه که بر خاک بمالم سحری

هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه‌ی صبح کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

ای ذات تو در صفات اعیان ساری اوصاف تو در صفاتشان متواری
وصف تو چو ذات مطلقست اما نیست در ضمن مظاهر از تقید عاری

عالم ار نه‌ای ز عبرت عاری نهری جاری به طورهای طاری
وندر همه طورهای نهر جاری سریست حقیقة الحقایق ساری

یا رب یا رب کریمی و غفاری رحمان و رحیم و راحم و ستاری
خواهم که به رحمت خداوندی خویش این بنده‌ی شرمنده فرو نگذاری

گیرم که هزار مصحف از برداری با آن چه کنی که نفس کافر داری
سر را به زمین چه می نهی بهر نماز آنرا به زمین بنه که بر سر داری

ای شمع نمونه‌ای زسوزم داری خاموشی و مردن رموزم داری
داری خبر از سوز شب هجرانم آیا چه خبر ز سوز روزم داری

چون گل بگلاب شسته رویی داری چون مشک بمی حل شده مویی داری
چون عرصه گه قیامت از انبه خلق پر آفت و محنت سر کویی داری

ای دل بر دوست تحفه جز جان نبری دردت چو دهند نام درمان نبری
بی درد زدرد دوست نالان گشتی خاموش که عرض دردمندان نبری

پیوسته تو دل ربوده‌ای معذوری غم هیچ نیازموده‌ای معذوری
من بی تو هزار شب به خون در خفتم تو بی تو شبی نبوده‌ای معذوری

یا شاه تویی آنکه خدا را شیری خندق جه و مرحب کش و خیبر گیری
مپسند غلام عاجزت یا مولا ایام کند ذلیل هر بی‌پیری

یا گردن روزگار را زنجیری یا سرکشی زمانه را تدبیری
این زاغوشان بسی پریدند بلند سنگی چوبی گزی خدنگی تیری

از کبر مدار هیچ در دل هوسی کز کبر به جایی نرسیدست کسی
چون زلف بتان شکستگی عادت کن تا صید کنی هزار دل در نفسی

ای در سر هر کس از خیالت هوسی بی یاد تو برنیاید از من نفسی
مفروش مرا بهیچ و آزاد مکن من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی

گر شهره شوی به شهر شر الناسی ورخانه نشینی همگی وسواسی
به زان نبود که همچو خضر والیاس کس نشناسد ترا تو کس نشناسی

تا نگذری از جمع به فردی نرسی تا نگذری از خویش به مردی نرسی
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی بی درد بمانی و به دردی نرسی

گه شانه کش طره‌ی لیلا باشی گه در سر مجنون همه سودا باشی
گه آینه‌ی جمال یوسف گردی گه آتش خرمن زلیخا باشی

مزار دلی را که تو جانش باشی معشوقه‌ی پیدا و نهانش باشی
زان می‌ترسم که از دلازاری تو دل خون شود و تو در میانش باشی

جان چیست غم و درد و بلا را هدفی دل چیست درون سینه سوزی و تفی
القصه پی شکست ما بسته صفی مرگ از طرفی و زندگی از طرفی

بگشود نگار من نقاب از طرفی برداشت سفیده دم حجاب از طرفی
گر نیست قیامت ز چه رو گشت پدید ماه از طرفی و آفتاب از طرفی

ای آنکه به کنهت نرسد ادراکی کونین به پیش کرمت خاشاکی
از روی کرم اگر ببخشی همه را بخشیده شود پیش تو مشت خاکی

وصافی خود به رغم حاسد تا کی ترویج چنین متاع کاسد تا کی
تو معدومی خیال هستی از تو فاسد باشد خیال فاسد تا کی

ای دل زشراب جهل مستی تا کی وی نیست شونده لاف هستی تا کی
گر غرقه‌ی بحر غفلت و آز نه‌ای تردامنی و هواپرستی تا کی

ای از تو به باغ هر گلی را رنگی هر مرغی را زشوق تو آهنگی
با کوه زاندوه تو رمزی گفتم برخاست صدای ناله از هر سنگی

تا بتوانی بکش به جان بار دلی می‌کوش که تا شوی ز دل یار دلی
آزار دلی مجو که ناگاه کنی کار دو جهان در سر آزار دلی

از درد تو نیست چشم خالی ز نمی هر جا که دلیست شد گرفتار غمی
بیماری تو باعث نابودن ماست ای باعث عمر مامبادت المی

بی پا و سران دشت خون آشامی مردند ز حسرت و غم ناکامی
محنت زدگان وادی شوق ترا هجران کشد و اجل کشد بدنامی

دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی در دیده تویی و گرنه می‌دوختمی
دل منزل تست ورنه روزی صدبار در پیش تو چون سپند می‌سوختمی

حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی روزی ز تو صد بار خبر داشتمی
این واقعه‌ام اگر نبودی در پیش کی دیده ز دیدار تو برداشتمی

گر در یمنی چو با منی پیش منی گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی خود در غلطم که من توام یا تو منی

دردی داریم و سینه‌ی بریانی عشقی داریم و دیده‌ی گریانی
عشقی و چه عشق، عشق عالم سوزی دردی و چه درد، درد بی‌درمانی

گر طاعت خود نقش کنم بر نانی و آن نان بنهم پیش سگی بر خوانی
و آن سگ سالی گرسنه در زندانی از ننگ بر آن نان ننهد دندانی

نزدیکان را بیش بود حیرانی کایشان دانند سیاست سلطانی
ما را به سر چاه بری دست زنی لاحول کنی و دست بر دل رانی

نزدیکان را بیش بود حیرانی کایشان دانند سیاست سلطانی
ما را چه که وصف دستگاه تو کنیم ماییم قرین حیرت و نادانی

هستی که عیان نیست روان در شانی در شان دگر جلوه کند هر آنی
این نکته بجو ز کل یوم فی شان گر بایدت از کلام حق برهانی

گر در طلب گوهر کانی کانی ور زنده ببوی وصل جانی جانی
القصه حدیث مطلق از من بشنو هر چیز که در جستن آنی آنی

ای آنکه دوای دردمندان دانی راز دل زار مستمندان دانی
حال دل خویش را چه گویم با تو ناگفته تو خود هزار چندان دانی

آنی تو که حال دل نالان دانی احوال دل شکسته بالان دانی
گر خوانمت از سینه‌ی سوزان شنوی ور دم نزنم زبان لالان دانی

گفتی که به وقت مجلس افروختنی آیا که چه نکتهاست بردوختنی
ای بی‌خبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی

ما را به سر چاه بری دست زنی لاحول کنی و شست بر شست زنی
بر ما به ستم همیشه دستی داری گویی عسسی و شامگه مست زنی

تا چند سخن تراشی و رنده زنی تا کی به هدف تیر پراکنده زنی
گر یک ورق از علم خموشی خوانی بسیار بدین گفت و شنوخنده زنی

ای واحد بی مثال معبود غنی وی رازق پادشاه و درویش و غنی
یا قرض من از خزانه غیب رسان یا از کرم خودت مرا ساز غنی

خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی
روزی دو هزار بنده آزاد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی

گر زانکه هزار کعبه آزاد کنی به زان نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی ز لطف آزادی را بهتر که هزار بنده آباد کنی

ای آنکه سپهر را پر از ابر کنی وز لطف نظر به سوی هر گبر کنی
کردند تمام خانه‌های تو خراب ای خانه خراب تا به کی صبر کنی

ای خوانده ترا خدا ولی ادر کنی بر تو ز نبی نص جلی ادر کنی
دستم تهی و لطف تو بی پایانست یا حضرت مرتضی علی ادر کنی

تا ترک علایق و عوایق نکنی یک سجده‌ی شایسته‌ی لایق نکنی
حقا که ز دام لات و عزی نرهی تا ترک خود و جمله خلایق نکنی

یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی محتاج گدا و پادشاهم نکنی
موی سیهم سفید کردی به کرم با موی سفید رو سیاهم نکنی

یاقوت ز دیده ریختم تا چه کنی در پای غم تو بیختم تا چه کنی
از هر که به تو گریختم سود نکرد از تو به تو در گریختم تا چه کنی

دنیای دنی پر هوس را چه کنی آلوده‌ی هر ناکس و کس را چه کنی
آن یار طلب کن که ترا باشد و بس معشوقه‌ی صد هزار کس را چه کنی

از سادگی و سلیمی و مسکینی وز سرکشی و تکبر و خود بینی
بر آتش اگر نشانیم بنشینم بر دیده اگر نشانمت ننشینی

باز آی که تا صدق نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو بتا کی زنده گذاردم که بازم بینی

ای دل اگر آن عارض دلجو بینی ذرات جهان را همه نیکو بینی
در آینه کم نگر که خودبین نشوی خود آینه شو تا همگی او بینی

میدان فراخ و مرد میدانی نی مردان جهان چنانکه میدانی نی
در ظاهرشان به اولیا می‌مانند در باطنشان بوی مسلمانی نی

ای در خم چوگان تو سرها شده گوی بیرون نه ز فرمان تو دل یک سر موی
ظاهر که به دست ماست شستیم تمام باطن که به دست تست آنرا تو بشوی

هان مردان هان و هان جوانمردان هوی مردی کنی و نگاه داری سر کوی
گر تیر آید چنانکه بشکافد موی زنهار زیار خود مگر دانی روی

در کوی تو میدهند جانی به جوی جانی چه بود که کاروانی به جوی
از وصل تو یک جو بجهانی ارزد زین جنس که ماییم جهانی به جوی

تحقیق معانی ز عبارات مجوی بی رفع قیود و اعتبارات مجوی
خواهی یابی ز علت جهل شفا قانون نجات از اشارات مجوی

در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی
در صدق طلب نجات، زیرا که به صدق شایسته‌ی فیض نور انوار شوی

در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی وز گرمی بحث مجلس افروز شوی
در مکتب عشق با همه دانایی سر گشته چو طفلان نوآموز شوی

از هستی خویش تا پشیمان نشوی سر حلقه‌ی عارفان و مستان نشوی
تا در نظر خلق نگردی کافر در مذهب عاشقان مسلمان نشوی

گر صید عدم شوی زخود رسته شوی ور در صفت خویش روی بسته شوی
می‌دان که وجود تو حجاب ره تست با خود منشین که هر زمان خسته شوی

دنیا راهی بهشت منزلگاهی این هر دو به نزد اهل معنی کاهی
گر عاشق صادقی زهر دو بگذر تا دوست ترا به خود نماید راهی

آمد بر من قاصد آن سرو سهی آورد بهی تا نبود دست تهی
من هم رخ خود بدان بهی مالیدم یعنی ز مرض نهاده‌ام رو به بهی

تا تو هوس خدای از سر ننهی در هر دو جهان نباشدت روی بهی
ور زانکه به بندگی فرود آری سر ز اندیشه‌ی این و آن بکلی برهی

پاکی و منزهی و بی همتایی کس را نرسد ملک بدین زیبایی
خلقان همه خفته‌اند و درها بسته یا رب تو در لطف بما بگشایی

گفتم که کرایی تو بدین زیبایی گفتا خود را که من خودم یکتایی
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم هم آینه جمال و هم بینایی

ای دلبر عیسی نفس ترسایی خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی
گه اشک زدیده‌ی ترم خشک کنی گه بر لب خشک من لب ترسایی

بردارم دل گر از جهان فرمایی فرمان برم ار سود و زیان فرمایی
بنشینم اگر بر سر آتش گویی برخیزم اگر از سر جان فرمایی

آنجا که ببایی نه پدیدی گویی آنجا که نبایی از زمین بر رویی
عاشق کنی و مراد عاشق جویی اینت خوشی و ظریفی و نیکویی

آیینه صفت بدست او نیکویی زین سوی نموده‌ای ولی زان سویی
او دیده ترا که عین هستی تو اوست زانش تو ندیده‌ای که عکس اویی

ای آنکه بر آرنده حاجات تویی هم کافل و کافی مهمات تویی
سر دل خویش را چه گویم با تو چون عالم سر و الخفیات تویی

ای آنکه گشاینده‌ی هر بند تویی بیرون ز عبارت چه و چند تویی
این دولت من بس که منم بنده‌ی تو این عزت من بس که خداوند تویی

سبحان الله بهر غمی یار تویی سبحان الله گشایش کار تویی
سبحان الله به امر تو کن فیکون سبحان الله غفور و غفار تویی

الله تویی وز دلم آگاه تویی درمانده منم دلیل هر راه تویی
گر مورچه‌ای دم زند اندر تک چاه آگه ز دم مورچه در چاه تویی

ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی وز دامن شب صبح نماینده تویی
کار من بیچاره قوی بسته شده بگشای خدایا که گشاینده تویی

از زهد اگر مدد دهی ایمان را مرتاض کنی به ترک دینی جان را
ترک دنیا نه زهد دنیا زیراک نزدیک خرد زهد نخوانند آن را

آن عشق که هست جزء لاینفک ما حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین ما را برهاند ز ظلام شک ما

در رفع حجب کوش نه در جمع کتب کز جمع کتب نمی‌شود رفع حجب
در طی کتب بود کجا نشه‌ی حب طی کن همه را بگو الی الله اتب

شیرین دهنی که از لبش جان میریخت کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او ره می‌برد خاک ره او بر سر ایمان می‌ریخت

گر طالب راه حق شوی ره پیداست او راست بود با تو، تو گر باشی راست
وانگه که به اخلاص و درون صافی او را باشی بدان که او نیز تراست

من بنده‌ی عاصیم رضای تو کجاست تاریک دلم نور و صفای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی این بیع بود لطف و عطای تو کجاست

دوزخ شرری ز آتش سینه‌ی ماست جنت اثری زین دل گنجینه‌ی ماست
فارغ ز بهشت و دوزخ ای دل خوش باش با درد و غمش که یار دیرینه‌ی ماست

سوفسطایی که از خرد بی‌خبرست گوید عالم خیالی اندر گذرست
آری عالم همه خیالیست ولی پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست

کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست تا بو که توان راه به جانان دانست
ره می‌نبریم وهم طمع می‌نبریم نتوان دانست بو که نتوان دانست

آنرا که حلال زادگی عادت و خوست عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
معیوب همه عیب کسان می‌نگرد از کوزه همان برون تراود که دروست

عالم به خروش لااله الا هوست عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست
دریا به وجود خویش موجی دارد خس پندارد که این کشاکش با اوست

در درد شکی نیست که درمانی هست با عشق یقینست که جانانی هست
احوال جهان چو دم به دم میگردد شک نیست درین حال که گردانی هست

گر درویشی مکن تصرف در هیچ نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ
خرسند بدان باش که در ملک خدای در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ