صفت خدای داری چو به سینهای درآیی
|
|
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
|
صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
|
|
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
|
صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی
|
|
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
|
چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد
|
|
چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی
|
چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد
|
|
چه جهانهای دیگر که ز غیب برگشایی
|
ز تو است این تقاضا به درون بیقراران
|
|
و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی
|
فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان
|
|
فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی
|
نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی
|
|
نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی
|
مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی
|
|
ز چه خاک میپرستی نه تو قبله دعایی
|
چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید
|
|
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
|
و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان
|
|
که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی
|
فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست
|
|
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی
|
فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید
|
|
که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی
|
سخنم خور فرشتهست من اگر سخن نگویم
|
|
ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی
|
تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی
|
|
چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی
|
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است
|
|
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
|
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن
|
|
غلطم بگو که شمسا همه روی بیقفایی
|