قسمت دوم

جانا به زمین خاوران خاری نیست کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا دردادن صد هزار جان عاری نیست

اندر همه دشت خاوران سنگی نیست کش با من و روزگار من جنگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا دردادن صد هزار جان ننگی نیست

سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست

کبریست درین وهم که پنهانی نیست برداشتن سرم به آسانی نیست
ایمانش هزار دفعه تلقین کردم این کافر را سر مسلمانی نیست

ای دیده نظر کن اگرت بیناییست در کار جهان که سر به سر سوداییست
در گوشه‌ی خلوت و قناعت بنشین تنها خو کن که عافیت تنهاییست

سیمابی شد هوا و زنگاری دشت ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
گر میل وفا داری اینک دل و جان ور رای جفا داری اینک سر و تشت

آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
دیوانه‌ی عشق را چه هجران چه وصال از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت

هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت کو با گل نرم پرورد خار درشت
هان تا نشوی غره به دریای کرم کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت

از اهل زمانه عار میباید داشت وز صحبتشان کنار میباید داشت
از پیش کسی کار کسی نگشاید امید به کردگار میباید داشت

افسوس که ایام جوانی بگذشت دوران نشاط و کامرانی بگذشت
تشنه بکنار جوی چندان خفتم کز جوی من آب زندگانی بگذشت