قسمت دوم

دایم نه لوای عشرت افراشتنیست پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست
این داشتنیها همه بگذاشتنیست جز روشنی رو که نگه داشتنیست

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست همراه درین راه درازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسیست اما چه کنم محرم رازم کس نیست

در سینه کسی که راز پنهانش نیست چون زنده نماید او ولی جانش نیست
رو درد طلب که علتت بی‌دردیست دردیست که هیچگونه درمانش نیست

در کشور عشق جای آسایش نیست آنجا همه کاهشست افزایش نیست
بی درد و الم توقع درمان نیست بی جرم و گنه امید بخشایش نیست

افسوس که کس با خبر از دردم نیست آگاه ز حال چهره‌ی زردم نیست
ای دوست برای دوستیها که مراست دریاب که تا درنگری گردم نیست

گفتار نکو دارم و کردارم نیست از گفت نکوی بی عمل عارم نیست
دشوار بود کردن و گفتن آسان آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست

هرگز المی چو فرقت جانان نیست دردی بتر از واقعه‌ی هجران نیست
گر ترک وداع کرده‌ام معذورم تو جان منی وداع جان آسان نیست

گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست
تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست

از درد نشان مده که در جان تو نیست بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست
از بی‌خردی بود که با جوهریان لاف از گهری زنی که در کان تو نیست

در هجرانم قرار میباید و نیست آسایش جان زار میباید و نیست
سرمایه‌ی روزگار می‌باید و نیست یعنی که وصال یار میباید و نیست