که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی
|
|
چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی
|
نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی
|
|
نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی
|
برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو
|
|
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
|
چه بود باطن کبکی که دل باز نداند
|
|
چه حبوب است زمین در که ز چرخ است نهانی
|
کلهش بنهی وآنگه فکنی باز به سیلی
|
|
چه کند بره مسکین چو کند شیر شبانی
|
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
|
|
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
|
به کجا اسب دواند به کجا رخت کشاند
|
|
ز تو چون جان بجهاند که تو صد جان جهانی
|
به چه نقصان نگرندت به چه عیبی شکنندت
|
|
به کی مانند کنندت که به مخلوق نمانی
|
به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده
|
|
مکشش زود زمان ده که تو قسام زمانی
|
هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده
|
|
همه از پای فتاده تو خوش و دست زنانی
|
شه و شاهین جلالی که چنین باپر و بالی
|
|
نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی
|
چه بود طبع و رموزش به یکی شعله بسوزش
|
|
به یکی تیر بدوزش که بسی سخته کمانی
|
هله بر قوس بنه زه ز کمینگاه برون جه
|
|
برهان خویش از این ده که تو زان شهر کلانی
|
چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا
|
|
بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی
|