از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
|
|
با همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی
|
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده
|
|
از هوای خانه او صد هزاران خانگی
|
صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی
|
|
عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی
|
من ز شمع عشق او نان پارهای میخواستم
|
|
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
|
ای گشاده قلعههای جان به چشم آتشین
|
|
ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی
|
ای خداوند شمس دین صد گنج خاک است پیش تو
|
|
تا چه باشد عاشق بیچارهای یک دانگی
|
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم
|
|
من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی
|
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن
|
|
شانه عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی
|