گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی
|
|
در درون ظلمت سودا را داناییی
|
یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین
|
|
کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی
|
مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت
|
|
کز سر سودا نداند پستی از بالاییی
|
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
|
|
بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی
|
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
|
|
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
|
مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی
|
|
گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی
|
عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینهها
|
|
عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی
|
پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند
|
|
بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی
|
رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری
|
|
هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی
|
دوش دیدم عشق را میکرد از خون سرشک
|
|
بر سر بام دلم از هجر خون انداییی
|
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
|
|
گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی
|
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
|
|
گشت جان پایداری از چنان داراییی
|
یک دمی مرده شو از جمله فضولیها ببین
|
|
هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی
|
یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد
|
|
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی
|
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بیپدر
|
|
گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی
|
نام مخدومی شمس الدین همیگو هر دمی
|
|
تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی
|
خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک
|
|
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
|
خون چو میجوشد منش از شعر رنگی میدهم
|
|
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
|
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
|
|
اینک اکنون در فراقش میکنم جان ساییی
|
در هوای سایهای عنقای آن خورشید لطف
|
|
دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی
|
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
|
|
داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی
|
چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم
|
|
در طلب میداردم از بوی و از بویاییی
|
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
|
|
آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی
|
عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بیدلی
|
|
ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی
|
او همه دیدهست اندر درد و اندر رنج من
|
|
من نمیتانم که گویم نیستش بیناییی
|
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
|
|
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی
|
گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو
|
|
من نیم در عشق او امروزی و فرداییی
|
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
|
|
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی
|
و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او
|
|
عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
|
چون خیالش نیم شب در سینه آید مینگر
|
|
هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی
|
در شکرریز لبش جانها به هنگام وصال
|
|
هر سر مویی تو را بودهست شکرخاییی
|
چون میی در عشق او تا کهنهتر تو مستتر
|
|
کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی
|
سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن
|
|
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی
|
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
|
|
قطرهای گشتهست و ننماید همیدریاییی
|
بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش
|
|
میکند آن زلف عنبر مشک و عنبرساییی
|
چهرههای یوسفان و فتنه انگیزان دهر
|
|
از گدایی حسن او دارند هر زیباییی
|
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
|
|
ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی
|
گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا
|
|
ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی
|
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
|
|
گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی
|
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت میچرند
|
|
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی
|
نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود
|
|
گر تو از رخسار یک دم پردهها بگشاییی
|
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
|
|
گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی
|