آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایهای
|
|
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای
|
آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند
|
|
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایهای
|
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی
|
|
عشق سازی عقل سوزی طرفهای خودرایهای
|
چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او
|
|
ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایهای
|
قهر صد دندان ز لطفش پیر بیدندان شده
|
|
عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایهای
|
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
|
|
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایهای
|
کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
|
|
بر نهان و آشکارش مینگر از قایهای
|