چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی | چون قضای آسمانی توبهها را بشکنی | |
منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد | بنگر آخر در میی کاندر سرم میافکنی | |
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی | وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی | |
مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف | از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی | |
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه | کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی | |
چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن | در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی |