ای که جانها خاک پایت صورت اندیش آمدی
|
|
دست بر در نه درآ در خانه خویش آمدی
|
نیست بر هستی شکستی گرد چون انگیختی
|
|
چون تو پس کردی جهان چونی چو واپیش آمدی
|
در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش
|
|
تو ورای هر دو عالم نوش بینیش آمدی
|
خویش را ذوقی بود بیگانه را ذوق نوی
|
|
هم قدیمی هم نوی بیگانه و خویش آمدی
|
بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو
|
|
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
|
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
|
|
تا تو شاهنشاه باقربان و باکیش آمدی
|
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
|
|
ماه را یک لقمه کردی کفتابیش آمدی
|
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد لیک
|
|
داندی خورشید بیگز کز مهان بیش آمدی
|
عشق شمس الدین تبریزی که عید اکبر است
|
|
کی تو را قربان کند چون لاغری میش آمدی
|