آتشینا آب حیوان از کجا آوردهای
|
|
دانم این باری که الحق جان فزا آوردهای
|
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
|
|
چون چنین خورشید از نور خدا آوردهای
|
خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس
|
|
چون بر ایشان شعلههای کبریا آوردهای
|
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این
|
|
چون چنین دریای جوشان از بقا آوردهای
|
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
|
|
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهای
|
مینگنجد جان ما در پوست از شادی تو
|
|
کاین جمال جان فزا از بهر ما آوردهای
|
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
|
|
کز میان هر جفایی صد وفا آوردهای
|