شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
|
|
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
|
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
|
|
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
|
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
|
|
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
|
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
|
|
گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی
|
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمن
|
|
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
|
طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی
|
|
ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی
|
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
|
|
با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی
|
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبلهای است
|
|
قبلهها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
|
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای
|
|
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
|