در فنای محض افشانند مردان آستی
|
|
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
|
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان
|
|
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی
|
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
|
|
گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی
|
کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
|
|
لیک هم مطلق نهای زیرا که در غوغاستی
|
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده
|
|
نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی
|
تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس
|
|
میکنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی
|
ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش
|
|
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
|
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
|
|
فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی
|
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
|
|
شمس دین گر او بخواهد لیک نی زانهاستی
|