برخیز و بزن یکی نوایی | بر یاد وصال دلربایی | |
هین وقت صبوح شد فتوحی | هین وقت دعاست الصلایی | |
بگشا سر خنب خسروانی | تا خلق زنند دست و پایی | |
صد گون گره است بر دل و نیست | جز باده جان گره گشایی | |
از جای ببر به یک قنینه | آن را که قرار نیست جایی | |
جز دشت عدم قرارگه نیست | چون نیست وجود را وفایی | |
بر سفره خاک ترهای نیست | هر سوی ز چیست ژاژخایی | |
عالم مردار و عامه چون سگ | کی دید ز دست سگ سخایی | |
ساقی درده صلا که چون تو | جانها بندید جان فزایی | |
ما چون مس و آهنیم ثابت | در حیرت چون تو کیمیایی | |
در مغز فکن تو هوی هویی | وز خلق برآر های هایی | |
تا روح ز مستی و خرابی | نشناسد هجو از ثنایی | |
زین باده چو مست شد فلاطون | نشناسد درد از دوایی | |
دردی ده و عقل را چنان کن | کو درد نداند از صفایی | |
بر ناطق منطقی فروریز | از جام صبوحیان عطایی | |
تا دم نزند دگر نجوید | زنبیل و فطیر هر گدایی | |
خامش که تو را مسلم آمد | برساختن از عدم بقایی |