آخر گل و خار را بدیدی

آخر گل و خار را بدیدی روز و شب تار را بدیدی
بس نقش و نگار درشکستی تا نقش و نگار را بدیدی
از عالم خاک برگذشتی و آن گرد و غبار را بدیدی
می‌خند چو گل در این گلستان کان جان بهار را بدیدی
بی کار شدی ز کار عالم چون حاصل کار را بدیدی
چون باده ساقی اندرآمیز چون رنج خمار را بدیدی