ای دیده ز نم زبون نگشتی | وی دل ز فراق خون نگشتی | |
وی عقل مگر تو سنگ جانی | چون مایه صد جنون نگشتی | |
این یک هنرت هزار ارزد | کز عشق به هر فسون نگشتی | |
لیک از تو شکایت است دل را | کز ناله چو ارغنون نگشتی | |
ز اندیشه دوست بو نبردی | ز اندیشه خود فزون نگشتی | |
زان گرم نگشتهای ز خورشید | کز خانه تن برون نگشتی | |
چون گردش آفتاب دیدی | ماننده ذره چون نگشتی | |
چون آب حیات خضر دیدی | چون صافی و آبگون نگشتی | |
مرغ زیرک به پای آویخت | شکر است که ذوفنون نگشتی | |
زان درس جماد علم آموخت | تو مردم یعلمون نگشتی | |
شمس تبریز جان جانها | ز اول بده ای کنون نگشتی |