تو جانا بیوصالش در چه کاری
|
|
به دست خویش بیوصلش چه داری
|
همه لافت که زاریها کنم من
|
|
به نزد او نیرزد خاک زاری
|
اگر سنگت ببیند بر تو گرید
|
|
که از وصل چه کس گشتی تو عاری
|
به وصلش مر سما را فخر بودی
|
|
به هجرش خاک را اکنون تو عاری
|
چنان مغرور و سرکش گشته بودی
|
|
زمان وصل یعنی یار غاری
|
از آن میها ز وصلش مست بودی
|
|
نک آمد مر تو را دور خماری
|
ولیکن مرغ دولت مژده آورد
|
|
کز آن اقبال میآید بهاری
|
ز لطف و حلم او بودهست آن وصل
|
|
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری
|
به پیر هندوی بگذشت لطفش
|
|
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری
|
چنینها دیدهای از لطف و حسنش
|
|
تو جانا کز پی او بیقراری
|
چه سودم دارد ار صد ملک دارم
|
|
که تو که جان آنی در فراری
|
خداوندی ز تو دور است ای دل
|
|
که بیاو یاوه گشته و بیمهاری
|
هزاران زخم دارد از تو ای هجر
|
|
که این دم بر سر گنجش تو ماری
|
ایا روز فراقم همچو قیری
|
|
ایا روز وصالم همچو قاری
|
تو بودی در وصالش در قماری
|
|
کنون تو با خیالش در قماری
|
به هجر فخر ما شمس الحق و دین
|
|
ایا صبرا نکردی هیچ یاری
|
مگر صبری که رست از خاک تبریز
|
|
خورم یابم دمی زو بردباری
|
ببینا این فراق من فراقی
|
|
ببینا بخت لنگم راهواری
|