کاو ز شب مظلمتر و تاریتر است
|
|
لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است
|
اندک اندک، خوی کن با نور روز
|
|
ورنه چون خفاش، مانی بیفروز
|
عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است
|
|
دشمنی هرجا چراغ مقبلی است
|
ظلمت اشکال، زان جوید دلش
|
|
تا که افزونتر نماید حاصلش
|
تا تو را مشغول آن مشکل کند
|
|
وز نهاد زشت خود غافل کند
|
عقل ضد شهوت است، ای پهلوان
|
|
آنکه شهوت میتند، عقلش مخوان
|
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
|
|
وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
|
بیمحک، پیدا نگردد وهم و عقل
|
|
هر دو را سوی محک کن زود نقل
|
این محک، قرآن و حال انبیا
|
|
چون محک، هر قلب را گوید: بیا
|
تا ببینی خویش را ز آسیب من
|
|
که نهیی اهل فراز و شیب من
|
عقل را، گر ارهیی سازد دو نیم
|
|
همچو زر باشد در آتش او به سیم»
|