صلا ای صوفیان کامروز باری | سماع است و وصال و عیش آری | |
بکن ای موسی جان خلع نعلین | که اندر گلشن جان نیست خاری | |
کبوترها سراسر باز گردند | که افتاد این شکاران را شکاری | |
شود سرهای مستان فارغ از درد | چو سر درکرد خمر بیخماری | |
بخور که ساعتی دیگر نبینی | ز مشرق تا به مغرب هوشیاری | |
برآور بینی و بوی دگر جوی | که این بینی است آن بو را مهاری |