چنین باشد چنین گوید منادی | که بیرنجی نبینی هیچ شادی | |
چه مایه رنجها دیدی تو هر روز | تأمل کن از آن روزی که زادی | |
چه خون از چشم و دلها برگشادهست | که تا تو چشم در عالم گشادی | |
خداوندا اگر آهن بدیدی | ز اول آن کشاکش کش تو دادی | |
ز بیم و ترس آهن آب گشتی | گدازیدی نپذرفتی جمادی | |
ولیک آن را نهان کردی ز آهن | به هر روز اندک اندک مینهادی | |
چو آهن گشت آیینه به آخر | بگفتا شکر ای سلطان هادی |