بیاموز از پیمبر کیمیایی
|
|
که هر چت حق دهد میده رضایی
|
همان لحظه در جنت گشاید
|
|
چو تو راضی شوی در ابتلایی
|
رسول غم اگر آید بر تو
|
|
کنارش گیر همچون آشنایی
|
جفایی کز بر معشوق آید
|
|
نثارش کن به شادی مرحبایی
|
که تا آن غم برون آید ز چادر
|
|
شکرباری لطیفی دلربایی
|
به گوشه چادر غم دست درزن
|
|
که بس خوب است و کردهست او دغایی
|
در این کو روسبی باره منم من
|
|
کشیده چادر هر خوش لقایی
|
همه پوشیده چادرهای مکروه
|
|
که پنداری که هست او اژدهایی
|
من جان سیر اژدرها پرستم
|
|
تو گر سیری ز جان بشنو صلایی
|
نبیند غم مرا الا که خندان
|
|
نخوانم درد را الا دوایی
|
مبارکتر ز غم چیزی نباشد
|
|
که پاداشش ندارد منتهایی
|
به نامردی نخواهی یافت چیزی
|
|
خمش کردم که تا نجهد خطایی
|