سالی دارم ای خواجه خدایی
|
|
که امروز این چنین شیرین چرایی
|
کی باشد مه که گویم ماه رویی
|
|
کی باشد جان که گویم جان فزایی
|
مثالی لایق آن روی خوبت
|
|
بسی شبها ز حق کردم گدایی
|
رها کن این همه با ما تو چونی
|
|
تو جانی و به چونی درنیایی
|
تو صدساله ره از چونی گذشتی
|
|
میان موجهای کبریایی
|
هوای خویشتن را سر بریدی
|
|
ز میل نفس خود کردی جدایی
|
همه میل دل معشوق گشتی
|
|
به تسلیم و رضا و مرتضایی
|
از این هم درگذشتم چونی ای جان
|
|
که این دم رستخیز سحرهایی
|
همیپیچی به صد گون چشم ما را
|
|
به صد صورت جهان را مینمایی
|
زمانی صورت زندان و چاهی
|
|
زمانی گلستان و دلربایی
|
همان یک چیز را گه مار سازی
|
|
گهی بخشی درختی و عصایی
|
به دست توست بوقلمون همه چیز
|
|
ز انسان و ز حیوان و نمایی
|
گهی نیل است و گاهی خون بسته
|
|
گهی لیل است و گه صبح ضیایی
|
بدین خوف و رجاها منعقد شد
|
|
که از هر ضد ضد بر میگشایی
|
سالی چند دارم از تو حل کن
|
|
که مشکلهای ما را مرتجایی
|
سال اول آن است ای سخندان
|
|
که هم اول هم آخر جان مایی
|
چو اول هم تویی و آخر تویی هم
|
|
ز کی دانم وفا و بیوفایی
|
دوم آن است ای آن کت دوم نیست
|
|
که رنج احولی را توتیایی
|