گفت قدسی: هست خر، نی خلق را
|
|
حق منزه از صفات خلق را
|
پس ملک، هردم صد استغفار برد
|
|
گرچه وی را ناقص و جاهل شمرد
|
با وجود نفی اقرار وجود
|
|
چون علفخوارش تصور کرده بود
|
بیتجارب، از کیا را علم نیست
|
|
کز علف حیوان تواند کرد زیست
|
هان، تأمل کن در این نقل شریف
|
|
که در آن پنهان بود سر لطیف
|
عابد اول در میان خلق بود
|
|
کسب آداب و عبادت مینمود
|
ورنه، چون داند عبادت چون کند؟
|
|
بر چه ملت طاعت بیچون کند
|
در اوان خلطه را خلق جهان
|
|
دیده بود او، آنچه دیده دیگران
|
بعد از آن کرد او تجرد اختیار
|
|
چون ندیده به ز طاعت، هیچ کار
|
بود عقلش فاسد و ناقص ولی
|
|
نه فساد ظاهر و نقص جلی
|
مرد عابد، دیده بد خر را بسی
|
|
هر یکی را لیک در دست کسی
|
گفت: اینها خود همه، از مردم است
|
|
هر یک از سعی خود آورده به دست
|
مالک ملک آمده هر کس به عقل
|
|
در تمسک، دست ما را نیست دخل
|
چون شد اینها جمله ملک دیگری
|
|
پس نباشد، حضرت رب را خری
|
او ندانسته که کل از حق بود
|
|
جمله را حق مالک مطلق بود
|
هر که را ملکیست، از ابناء اوست
|
|
هر که را مالیست، از اعطاء اوست
|
نزع و ایتایش به وفق حکمت است
|
|
هر که را گه عزت و گه ذلت است
|
هر کجا باشد وجود خر به کار
|
|
میکند ایجاد، از یک تا هزار
|
هرچه خواهد میکند، پیدا بکن
|
|
بیعلاج و آلت حرف و سخن
|
عقل عابد را چو این عرفان نبود
|
|
با ملک کرد آنچنان گفت و شنود
|